حقیقت دور

حقیقت دور

چرا می نویسم؟

اگر ننویسم خراب می کنم مجبورم بنویسم تا تمام جاهای خالی را پر کند

تمامشان

نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ساعت 2:0 توسط mahsa|

یک زمانی

دلم می خواست سیگار را از دست پسری که حین پیاده روی رپ می خواند و گوش می کرد بگیرم

که سیگار نکشد چون

چون

چون به نظرم حیف بود

حیف بود زود بمیرد

چند روزی پس از آن جنگ مقابل یک نخ سیگار که موفق هم بود

پاکت پاکت کشیدم

وکسی نمی خواست سیگار را از دستانم جدا کند

به جایش برایم پاکت پاکت سیگار خریدند

خلاصه این مطلب دارک اینجاست

نه کار من که میخواستم سیگار نکشد درست بود

نه بی تفاوتی در مقابل سیگارهای من

در واقع

من که از هر دری برای اصلاح می روم بزرگتر شکست میخورم

ولی ای کاش اینطور نبود

کاش دختری در پیاده رو دلش با دلم می رفت و آرزو می کرد حالا که نمی تواند و اعتماد به نفس جلو آمدن سیگار را از میان انگشتانم بیرون کشیدن ندارد

حداقل یکجوری خودم ترک کنم

امروز اگر دوباره آن پسری که می خواند و سیگار می کشید را ببینم

جلو خواهم رفت و خواهم گفت:

فازت خیلی خوبه بیا یه نخ با هم بکشیم پسر

و سیگار تعارف می کنم

که بیشتر کنارش باشم و آن استعداد برامده از شکست را ببینم

که رنگ موهایش زیر نور آفتاب را یک دل سیر ببینم قبل از اینکه نابود شود

که بخواند و گوش کنم

اگر دلش خواست چند کلمه ای با هم حرف بزنیم و با دردش آشنا شوم

چون آدمها اینطوری که ترک نمی کنند

آنطوری هم همانطور

ولی حداقل روی ماهت را ببینم

برگرد

بگذار یک دل سیر نگاهت کنم

بگذار آنقدر ببینمت که دلم برایت تنگ شود

نوشته شده در شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۴ساعت 21:40 توسط mahsa|

من می فهممت

حالا که تنها نشسته ام و تا ته کشیده ام و آن بالا بالا ها سر می کنم تو را می فهمم

و از تو معذرت میخوام که چرا اونموقع نتونستم حال یه معتاد رو درک کنم

چون امروز که خودم توی این موقعیتم میفهمم ک تو خیلی ضعیف بودی خیلی

کار بیشتری ازت برنمیومد

دیگه آب از سرت گذشته بود

کاش خودکشی کرده بودی و به این روز نمیفتادی...

نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۴ساعت 23:36 توسط mahsa|

بین هزار سناریو که در ذهنم ساخته بودم

حتا در یکی از آنها معتاد شدن نبود

نهایت فکر می کردم الکل

جالب بود که الکل کمترین صدمه را زد

لرزشها امروز کامل برگشت خفیفتر ولی کاملا ابرازکننده

اشکها خود به خود جاری می شوند و من فقط نگاه می کنم گاهی هم عزاداری می کنم دروغ چرا

حاضرم کارهای خطرناک انجام دهم و این زنگ خطر است

تمام مسیر را از برم

بار اولم که نیست... دعا دعا می کنم بار آخر باشد

میدانم امروز آخرش سیگار را می کشم ولی فعلا مثل سگ می جنگم

کارهای خطرناک چیست؟ هرچیزی دوست عزیز

هرچیزی

زمانی که تبدیل میشوی به بهترین طعمه برای بدترین آدمها

اما میدانی چطور می سنجم؟

از خودم میپرسم اگر رو به روی سقوط آزاد شهربازی باشم بلیت میخرم؟

وقتی جواب بله می شود

یعنی من خودم نیستم نترسیدنی که نه در پی مصرف بلکه در پی عدم مصرف است

هیجان خواهی برای اینکه چیزی را حس کنی که دیگر حس نمیکنی

اینها را یادداشت کن هیچجا برایت نخواهند گفت

تو هم ک... خودمانیم آدم خواندن این چیزها نیستی

چون تباهی با مصرف شروع شد ترک لزوما شروع روشنایی نیست

ولی من دیگر خیلی چاره ای ندارم

بدنم و مغزم هماهنگیشان را از دست داده اند

یکبار دیگر قبل ۳۰ سالگی پارکینسون را تجربه می کنم طوری به فلاکت افتاده ام که جز ترک چاره ای ندارم

من نه برای روشنایی برای ادامه دادن ترک می کنم

و تمام مدت با کمک او جلو میروم اویی که کنارم ایستاده و گاهی نوازشم می کند

و چهره او

عین من است

من

درست میان دیوانگی

و سرشار از ولع و نیاز به دوپامین

بدون نوروترانسمیتر های لازم

یک کثافت منطقی ام

که می پرسم می پری؟ سوار می شوی؟

و با جواب بله

پاسخ می دهم پس نرو نزدیک جاهای خطرناک و مخصوصا آدمهای خطرناک نرو

آماده نیستی

این تو نیستی

نرو

اشک می ریزم و او

نوازشم می کند

نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۴ساعت 19:11 توسط mahsa|

باز هم نشد

اشتباه نکن من باز باز شدم... ولی آنچه که می خواستم نشد

همه از زهر و کلمات و مفاهیم رکیک جملات روزمره ام یکه می خورند

شبیه خیابانی های ولگرد و مثل یک بچه پایین واقعی فحش می دهم

برایشان خوب نیست روحیه لطیفشان خدشه دار می شود که من متانت لازم و همخوان با شرایطم را ندارم

من اما خسته و دریده ام

برای ترک کلونازپام آماده کرده بودم و انگار بدنم قوی تر از این حرفها بوده هنوز که نیاز نشده

دقیقه به دقیقه که اثرش کم می شود

هر ۱۲ ساعت که دوزش نصف می شود و بعد نصف نصف و بعد

خوشحالم از اینکه ایستادگی می کنم و کنارش می گذارم

نگرانم از بازگشت لرزش ها و با هر حرکت نا به جا نگران تر می شوم

که نکند دیگر نتواند مثل قبل کار کند

که نکند تعادلش را برای ابد به هم زده باشم

که نکند بدتر شود

نمیتوانم برای هدفی تلاش کنم فقط می توانم باشم

و فقط خیلی ساده هستم...

اینبار با دوپامین کمتر

وقتی سعی نکنی بیدار بمانی و ورزش کنی و بدنت را به زور وادار به حرکت کنی خیلی آسانتر است

خوشحالم که می توانم کنارش بگذارم

و سوالم اینجاست که چرا فکر می کردم با این شرایط به نتیجه می رسم

ببین من حتا فکر نمی کنم بتوانم یکبار دیگر بهتر از این باشم

یعنی با همه این اوصاف انگار قادر به عبور از این سد نیستم

و حالا این منم

بدون کار

شهری که پذیرای من نیست

فراری که ناممکن شد

هدفی که نابود شد و امیدی به بازپس گیری هم نیست

و خسته از تلاش های مکرر

رابطه ای رو به سقوط

بدنی فرسوده

نا امیدی مطلق

و ۷ ماه زندگی که در یک چشم برهم زدن نابود شد

نوشته شده در شنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۴ساعت 21:4 توسط mahsa|

فرقی نمی کند چقدر منطقی یا چقدر آگاهانه به خودت هشدار بدهی ک در این آخرین روزها حداکثر تلاشت را بکن

وقتی هورمونها تمام می شوند آشفتگی دوباره شروع می شود و حیوان بودنت را بیشتر به رخ می کشد

تمام من با سرعت به سمت تخریب می رود چه بخواند چه نخواند

از این نوسان هر روزه بیزارم

در حال لحظه شماری برای تمام شدن و ترک کردنم

چند روز طولانی بخوابم بلکه درست شود

می گویند به احساسات توجه نکن تغییر خواهد کرد

ولی من بدنم دیگر باخته

تاوان تصمیمات اشتباه پی در پی

و مواجهه با تغییر نظر درباره همین تصمیم ها در روز و شب

به سبب دوپامین

به سبب عملکرد وابسته

به سبب اعتیاد

به سبب اضافه شدن یک ریسک فاکتور جدید برای خودکشی

و خوابیدن با خیال تمام شدن

سیاهی و رهایی

سیاهی و پایان درد

سیاهی و عدم نیاز به تلاش بیشتر

از قوی بودن خسته ام

و بازی اصلی درست بعد از این آخر هفته تازه شروع خواهد شد

شبها برای بعد آن

و روزها برای آن

تلاش بی وقفه ای که تبدیل به دردی بزرگ شده

کاش زودتر تمام شود

و کاش اصلا تمام نشود

نوشته شده در یکشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۴ساعت 0:54 توسط mahsa|

دارم متلاشی میشم

نیست نیست و نیست

تنهام

داره انتقام میگیره و من دیگه جونی برام نموده

هیچ چیزی یادم نیست

بین سیگار و آمفتامین و سروتونین دارم دیوانگی رو تجربه می کنم

دارم گند میزنم به زندگیم

از خودم متنفرم

هیچ چیزی ندارم و هرچی داشتم رو باختم

دیگه نمیدونم از کجا شروع کنم و از کجا تموم کنم

امروز تستای اطفال رو زدم نزدیک آزمونم و از بیخ عرب

معلومه که با اینهمه دراگ و ویددراوال نمیتونم

نابود شدم

دست و پاهام میلرزه

هیچ امیدی ندارم

توان خودکشی ندارم و مثل یه سگ به زندگیم ادامه میدم

بین لرزیدن و انقباض های مداوم عضلات بدنم و مغزی که دیگه به جز رویا بافی کاری نمیکنه

اونقدر زندگیم مزخرفه که فقط داستان میبافه و وقتی رویا میبافه خوشحالم

وقتی برمیگردم به حقیقت

به زندگیم

اونقدر غمگین و افتاده هستم ک توان جمع کردن ندارم

از هرطرف سعی می کنم ترمیم کنم سنگین تر شکست میخورم

من دنبال حقیقی کردم یک رویا بودم و حالا

بین رویاها غوطه ورم با ترس از حقیقت

ترس از شکست

نتوانستن

کم بودن

کافی نبودن

سریع نبودن

و خورده شدن اندک باقی مانده از من با سیگار

نوشته شده در جمعه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ساعت 19:3 توسط mahsa|

من فقط درد و رنج و درد و دردم

از من دور باش ای دوست

هرچه دورتر برایت بهتر

نوشته شده در دوشنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ساعت 19:53 توسط mahsa


آخرين مطالب
» ای غریبه تو برام آشناترینی
» اینجاست
» دختری که کنار ساحل دراز کشیده بود
» ت
» دختری که سرش را روی شانه ی تو گذاشته بود
» کمی ساکت تر کمی آرام تر
» ت
» عقبتر
» مادر
» اولینها
قالب برای بلاگ