حقیقت دور

حقیقت دور

Come and let us live my Deare, 
Let us love and never feare, 
What the sowrest Fathers say: 
Brightest Sol that dies to day 
Lives againe as blithe to morrow, 
But if we darke sons of sorrow 
Set; o then, how long a Night 
Shuts the Eyes of our short light! 
Then let amorous kisses dwell 
On our lips, begin and tell 
A Thousand, and a Hundred, score 
An Hundred, and a Thousand more, 
Till another Thousand smother 
That, and that wipe of another. 
Thus at last when we have numbred 
Many a Thousand, many a Hundred; 
Wee’l confound the reckoning quite, 
And lose our selves in wild delight: 
While our joyes so multiply, 
  1. As shall mocke the envious eye.
نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۷ساعت 23:20 توسط mahsa

روزها است که هیچ حس نمی کنم زندگی می کنم و بلند می خندم اما خودم نیستم سرم را میان پتو فرو می کنم و جیغ می کشم جیغ هایی که در گلو خفه می شوند می خواهم سیل اشک هایم تمام شوند می خواهم تمام شود و تمام می شود می میرم و هزار بار پس از مردن می میرم مرگم را به آغوش می کشم تا درست ترین زندگی نادرست را بکنم و میان کردنم آرزو می کنم که کاش کسی مرا می کرد وحشیانه و بی منطق، انتقام جویانه و بی رحم آنوقت می توانستم با خیال راحت نادرست ترین زندگی درست را بکنم و میان درست ها و نادرست ها گرفتار نشوم گرفتار نشوم؟ گرفتار؟ آخ که من گرفتار تو شدم گرفتار؟ گرفتار یا دچار؟ و دچار یعنی...
روزهایم سیاه و چشمانم خون می شوند بر می گردند تمام افکار شوم پیش از تو برمی گردند و مرا راه فراری نیست که این منِ بدون تو است به زانو می افتم و میان هزار فکر خوار می شوم پس از آن خاطره هایت به شهر سوخته ام هجوم می آورند و دار می شوم دار می شوم؟ بله دار می شوم و تو را می بینم که بی جان حلق آویز شدی تار می شود دیدگام و دار می شود تکیه گاهم تکیه گاهی که تو از آن آویخته ای آوار می شوم
گرفتار می شوم
میان مردمانم سنگسار می شوم
و آخرین سنگ در دستان من است
و این تازه آغاز داستان من است.

نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۷ساعت 3:53 توسط mahsa|

لباسش را به صورتم نزدیک می کنم و چشمانم را می بندم

عمیق نفس می کشم و برای لحظه ای در این لحظه نیستم در لحظه ای دیگر و کنارش هستم برای انک زمانی گوش هایم می شنود و بینی ام احساس می کند و من فقط با یک حس سرتاپا احساس می شوم با یک نفس عمیق بار دیگر اعتماد می کنم و به یاد می آورم گرچه نمی دانم چه به یاد می آورم ولی به یاد می آورم و این یادآوری تک به تک سلول هایم را می کاود و تغییر می دهد

داشتمش درست همینجا میان بازوانم داشتمش به یاد می آورند

دوباره مرتب و درست روی خط تای قبلی لباس را جمع می کنم و داخل کشو می گذارم همچون مهری یا همچون تسبیحی یا کناب مقدسی.

دلتنگ می شوم ولی حالا تا مدتی بوی تو اطرافم پخش خواهد بود بخشی از تو مدتی اینجا خواهد بود...

نوشته شده در سه شنبه بیستم شهریور ۱۳۹۷ساعت 1:17 توسط mahsa|

چرا از خودت عصبانی می شوی ؟

آیا جهان را کم آورده ای؟ آیا جهان آنقدر نابودت کرده که خشمت را به سمت خود نشانه می گیری؟

از تنها بودن نترس

از شناخته نشدن نترس 

فریاد بزن، صدایت را بلند کن، اینجا همه فریاد می زنند و همه نتیجه نمی گیرند فریاد بزن تا بشنوند

بگذار نشناسند بگذار دلیل خشم و عصبانیتت را نفهمند بگذار عصبانیتت جهانی را نشانه بگیرد که خشمگین تربیتت کرد

از سکوت و چاپلوسی بهتر است خشم شخصیت دارد یک شخصیت عصبی داغان که چاپلوس نیست 

که برده و ساکت و متین نیست

فشار رویش زیاد است و اگر تو حتا کمی به آن اضافه کنی منفجر می شود

خودت باش

خودت باش

همان خود لعنتی ات 

مهرطلب نباش

به خاطر دوست داشتن دیگران خودت را سانسور نکن

اگر دوستت آنقدر دوست نیست که بخواهی همراهت به بیمارستان بیاید اصلا چرا برای نگه داشتنش تلاش می کنی لعنتی

تو دوستشان داشته باش اما به دوست داشته شدن اهمیت نده

عذاب نکش

تو به اندازه چند نفر کشیده ای

عذاب نکش وقتی عذاب نمی دهی

عذاب نکش

آرام باش 

قدم هایت را محکم تر بردار

بگذار قدرتت جهان را بلرزاند

همانطور که صدایت می لرزاند

پیوست :

به من بچسب همین الان

مرا ببوس همین حالا

که زندگی دو سه نخ کام است

و عمر سرفه کوتاهی

نوشته شده در دوشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۷ساعت 9:51 توسط mahsa|

با حالت تهوع بیدار می شوم هیچ دردی نیست ولی حالت تهوع راحتم نمی گذارد 

گریه می کنم

دیگر کم آورده ام دیگر نمی توانم بین گرسنگی و حالت تهوع انتخاب کنم کمی بعد درد هم شروع می شود...

نوشته شده در شنبه دهم شهریور ۱۳۹۷ساعت 16:57 توسط mahsa|

عاقبت به پزشک اورژانس مراجعه می کنم سردرد هایی که با مسکن بهتر نمی شوند گرچه درد منس را از بین می برند می خواهم ک برایم مرخصی بنویسد می گوید برای چی میخوای

باور نمی کند و یک مشت مسکن مینویسد و من نمیدانم که این لعنتی چرا فکر می کند بعد از ۱۲ سال به قول خودش عادت ماهیانه شدن خودم بلد نیستم مسکن استفاده کنم 

فشارم را می گیرد لابد برای اینکه ثابت کند چرت می گویم و البته که پایین است

۲۴ ساعت برای دیس منوره آ نیاز به استراحت دارد 

نسخه و گواهی اش را به سطل آشغال منتقل می کنم

حالت تهوعی که شدیدتر می شود

نوشته شده در شنبه دهم شهریور ۱۳۹۷ساعت 9:28 توسط mahsa|

دردها یکی پس از دیگری و حس می کنم دیگر قدرت پذیرش درد را ندارم قدرت از دست دادن خون بعد از استفراغ های شدید را هم ندارم اما هورمون ها به کارشان ادامه می دهند درست به موقع 

حس می کنم با هرموج درد تمام می شوم دوام نمی آورم ژلوفن بعدی را هم میخورم دیگر توانش را ندارم هیچ چیز نیست بعد از یک ماه تنها زندگی کردن حالا میفهمم که تنهایی یعنی در چنین لحظاتی چیزی در یخچال نیست و کسی هم نیست که برایت بخرد

آویزان دیگران شدن خسته کننده است وقتی که میدانی درد تو درد آنها نیست کمک می کنند و دوستت هم دارند اما نمی خواهی 

کاش نیوشا اینجا بود او حال بد را خوب می فهمید و نمیگذاشت به بیمارستان نروم امکان نداشت ببیند صفرا بالا می آورم و بگذارد که فعلا استراحت کنم تا تصمیم بگیرم حتا اگر لازم بود خودش لباسم را تنم می کرد تمام راه با وجود بدن ظریفش ستون من می شد و هر وقت که داخل اتاق می شد به من نگاه می کرد من نیاز به جمله بریم بیمارستان داشتم نه جمله میخوای الان بریم بیمارستان؟

ممکن بود حالم خیلی بدتر از اینها بشود..‌.اما نشد 

برو بیمارستان...برو پیش دکتر... ماست بخور...  از یکی ماست بخواه...از یکی بخواه پیشت بمونه... اینا که چیزی نیست ما از اینا زیاد گذروندیم... توی مکه که اینطوری شدم مادرجون و آقا جون تا صبح بالا سرم بودن...

همیشه شما نگران بودید به فرزتدانتان احتیاج داشته باشید و آنها نباشند حالا من اینجا هستم به شما نیاز دارم و شما نیستید تمام مدت به خاطر رفتنم نگران خودتان بودید من هم نگران شما بودم بی آنکه متوجه باشم من هم به کسی نیاز دارم که کنارم باشد و با رفتن از شهری که خانواده و دوستانم آنجا بودند همه را با هم از دست دادم

حالا که بدن خودم هم به خودش رحم نمی کند و اینبار موجی از درد های طبیعی را می فرستد درد های غیر طبیعی خفیف همراهش ظاهر می شوند 

هیچکس زندگیش را به خاطر تو کنار نمی گذارد هیچوقت تنهایی بزرگت پر نمی شود اینها را وقتی می فهمی که به او نیاز داری و او کودکانه قهر کرده چون خودش به تو نیاز دارد و این چیست؟ جبر فرزند دوم بودن است که هیچگاه دیگری را به حساب نمی آوریم یا...؟ 

می گویم باید از خودش خجالت بکشد و او می گوید تو باید از خودت خجالت بکشی و به راستی کدام یکی باید از کدام خجالت بکشد؟ ما انگار نیازمند فرد سوم قدرتمند تر از خودمان هستیم که در چنین مواقعی مراقبمان باشد 

من هم می توانستم توضیحی ندهم میتوانستم جواب های سربالایش را مثل فیلم ها و داستان ها بهانه کنم تا یک سوتفاهم بزرگ برایمان باقی بماند اما اینکار را نکردم چرا؟ ضعیف بودم؟ تنها بودم؟ نیاز داشتم؟ اگر بگویم پاسخ همه اینها بله است پس عشقم زیر سوال می رود؟ چرا با اینکه می دانستم او هم مشکل دارد مشکل من بزرگتر حساب شد؟ و چرا من برایش کاری نکردم و چرا عذرخواهی نکرد و اگر می کرد چه چیزی فرق داشت؟

می ترسم از اینکه با او زیر یک سقف باشم و تنها بمانم و آیا این ترس یک گناه است؟

ناراحت می شود و حتا اشک می ریزد چون کنارم نیست و من از اینکه باید بگویم عیبی ندارد متنفرم و نه میخواهم و نه آنقدر قوی هستم که بار بیشتری به دوش بکشم اما سعی می کنم آرامش کنم اما خودم بدتر می شوم ولی گناه او چیست یعنی باید خودش را سانسور کند چون من نمیتوانم؟

هر چه که باشد بعد از حرف زدن با او بهتر می شوم حالا یکی هست که برایم بیشتر وقت می گذارد و بیشتر از یک بار در روز زنگ می زند و تلفن هایش بیشتر از دو دقیقه طول می کشد

گرچه او همان کسی است که حتا پس از پیدا کردن پمپ بنزین مرا به خاطر دستشویی رفتن وقتی که نمیتواند پمپ بنزین را در شهری ک من هرگز تدیده ام پیدا کند سرزنش می کند و انگار که اسهال یا بگذار رک تر باشم بی اختیاری مدفوع به دنبال اسهال آن هم در یک خوابگاه لعنتی چیز ساده ای باشد و بعد برود و حتا باز هم حالش خوب نباشد و ۳ شب بنویسد شب به خیر عشق نازم و تو بمانی ک چطور ناز هستی و از ضعف و بی قراری ندانی چه کنی از بی کسی

شاید بپرسی که چرا التیام نمی یابد نمی دانم چرا کشش می دهم؟ نمی دانم

شاید چون گفت غر نزنم و اگر می خواهم غر بزنم اصلا نمی رود و من تصمیم گرفتم آخرهفته اش را خراب نکنم و ۳شب فکر می کردم گفتن اینکه میخواهم بمیرم غر زدن است

شاید چون با وجود اینکه من غر نزدم بازهم به او خوش نگذشت

چون یاد شبی افتادم که دستم با آب جوش سوخت و به همین بیمارستان آمدم و حالم چند برابر بهتر از حالا بود تو دلت برای تنهایی ام سوخته بود ولی حالا دیگر دلسوزی ات حس نمی شود

و شاید چون من ۱۱ صبح بیدار می شوم و هیچکس آنقدر نگران نیست که پیش از آن پیامی داده باشد

وقتی تنهایی و احساس خواب آلودگی می کنی و توان راه رفتن هم نداری

میان خواب و بی هوشی چه تفاوتی است؟

همه می دانند که بالاخره خوب می شوی و واقعا هم خوب می شوی و زیادی بزرگش کرده ای به جایش خودت بزرگ شو فقط یک مسمومیت ساده بود که تمام شد انتظار داشتی دنیا کارش را تعطیل کند و به تو توجه کند؟ 

...

عاقبت دومین ژلوفن هم اثر می کند ...

 

نوشته شده در شنبه دهم شهریور ۱۳۹۷ساعت 3:13 توسط mahsa|

سعی می کنم کم کم آب جوشی که در آن نمک و شکر حل کرده ام را به خورد خودم بدهم چرا؟ نمی خواهم کارم به بیمارستان بکشد از اورژانس شلوغ و غم انگیزش متنفرم از صدای قهقه مردی میان آه و ناله دیگری بیزارم از صدای گریه کودکی که در تاریکی شب می پیچد و می پیچد فراری ام انگار یکی است که همیشه هست و هر شب گریه می کند دیده نمی شود اما صدایش می پیچد

می دانستم عادی نیست با یک تپش قلب شروع شد و با اسهال و حالت تهوع ادامه یافت و تو عصبانی بودی و مدام شکایت می کردی و من حس می کردم اگر بایستم استفراغ خواهم کرد بعد از اینکه گفتی پمپ بنزین را پیدا نمیکنی درد شکم و حالت تهوع تشدید شد وقتی خیالم راحت شد که پمپ بنزین را پیدا کردی تصمیمم را گرفتم که به حمام بروم قبلش یک بار دیگر برای اطمینان به دستشویی رفتم و باز هم آب از دست دادم سرگیجه خفیفی داشتم و ایستادن حالم را بد می کرد اما تصمیم گرفته بودم پس رفتم انگار آب داغ کمی حالم را بهتر کرد ولی بوی شامپوی مورد علاقه ام حالت تهوع را تشدید کرد و عاقبت با چشمان بسته بالا آورم سه بار نفسم گرفت و بار آخر چیزی خارج نشد فقط هوا بود و انگار دیگر چیزی نبود و شاید هم از این موج جا مانده بود حینش شکمم درد می کرد و دستم را به دیوار گرفته بودم میخواستم بنشینم ولی محتویات روی زمین حالم را بدتر می کرد در قفل بود کسی نبود چشمانم را باز کردم و بین بار دوم و سوم بالا آوردنم آب سرد را باز کردم سرم را زیر آب بردم و نفس کشیدم

خوابگاه باشی و تنها باشی و بین همه اینها نگران تهویه خوابگاه هم باشی بیرون آمدم و به پدرم زنگ زدم

-سلام دختر خوشگلم خوبی بابا؟

-نه اصلا خوب نیستم 

تنهام بابا

تنهام 

نوشته شده در چهارشنبه هفتم شهریور ۱۳۹۷ساعت 22:13 توسط mahsa


آخرين مطالب
» ای غریبه تو برام آشناترینی
» اینجاست
» دختری که کنار ساحل دراز کشیده بود
» ت
» دختری که سرش را روی شانه ی تو گذاشته بود
» کمی ساکت تر کمی آرام تر
» ت
» عقبتر
» مادر
» اولینها
قالب برای بلاگ