حقیقت دور

حقیقت دور

دوباره اینجاست

افسردگی اینجاست

پروژسترون در حال پیک زدن و من تمام و کمال در اختیارش

نیاز به چیزی بهتر

طعمی قوی تر

دوپامینی بیشتر

صدایی دوستانه تر

نیاز به خواسته شدن بی انتها توسط خودم

من فقط تنها و نادیده احساس شکست دارم

یک جای کار می لنگد

فقط هنوز نمیدانم کجا

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۴ساعت 0:39 توسط mahsa|

از دور می بینمش تا کنون از نزدیک ندیده ام اما می دانم رضا است اندکی صحبت از این در و آن در

عاقبت کلافه می شود و مشخص می کند که آشناییم حرفهایی درباره اینکه خودت خواستی بروی و من دور می شوم از آن دست دور شدن هایی که هنوز صدایش را می شنوی ولی پاسخت تنها دورتر شدن است

نزدیک جمعی می شوم که احتمالا با آنها به این مکان زیبا آمده ایم از دور آنها را می بینم که نزدیک می شوند پس صبر می کنم وقتی آن دو نزدیک می شوند می بینم و می فهمم که آن دو نیستند فقط هیکلشان از دور شبیه آنهاست ولی به هر حال به سمتی اشاره می کنند و به آن سمت می رویم

آنگاه او را می بینم روی ماسه های کنار ساحل و سرتاپا خیس است جمعیت با فاصله دور او حلقه زده

موقعیت را ارزیابی می کنم محل حادثه اندکی شیب دار و از جایی که ایستاده ام عمیق تر است اما خطرناک نیست با این حال به جمعیت خیره می شوم و می گویم فکر می کنم نفس می کشه

عاقبت دختری از میان جمعیت به سمتش می رود و روی مچ دستش دنبال نبض می گردد ذهنم فریاد می زند: گردنش، کاروتید رو پیدا کن

ولی زبانم قفل است و آن دختر دور می شود و می گوید مرده

نگاهش می کنم که آیا مدتهاست در آب بوده؟ بدنش به نظرم باد نکرده و فکر نمی کنم دست کشیدن از یک دختر نوجوان به این زودی صحیح باشد

به سمتش می روم و جمعیت همچنان میخ ایستاده کنارش زانو می زنم و دستم را روی گردنش می کشم چیزی لمس نمی شود و دستانم برای ماساژ قلبی به پایین حرکت می کند قبل از فشار اول می بینم که نفس می کشد... زنده است

مغزم سریع می پرسد حالا چه کار کنم و پاسخ با عمل یکی می شود به پهلو می چرخانمش و اندکی آب از دهانش بیرون می ریزد گریه می کند

گریه می کنم نمی دانم چرا ولی گریه می کنم روی شانه هایش دست می کشم و سر و شانه اش را نوازش می کنم فکر می کنم باید گرمش کنیم

به سختی حرف می زند: مامان... میخوام برم پیش مامان

به او اطمینان می دهم: برمی گردیم پیش مامان

از خواب که بیدار می شوم اندکی بعد اشکها شروع می شود

چاره ای نیست

باید ادامه داد...

نوشته شده در جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴ساعت 8:22 توسط mahsa|

خیلی ساده بود

من کنار تو خوشبخت ترین دختر دنیا بودم

میخواستم فقط برای تو باشم و تو فقط برای من باشی

مرزهای قدرت و فروپاشی و عشق آنقدر نزدیک شده بودند که دیگر تفکیک ممکن نبود

تو قبلا خواسته شده بودی

من قبلا خواسته شده بودم

ولی چیزی کم بود نبود؟

هرچه کم بود حالا دیگر جایش پر شده بود

نوشته شده در سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ساعت 2:29 توسط mahsa

وارد اورژانس که می شوم آقای الف در کنار یکی نشسته و من ابتدا کمی خجالتی ظاهر می شوم بیش از یک هفته است که نرفته ام و آقای الف بار قبلی ک کوتاه مرا دیده بود به کنایه گفته بود که آوازه ام را شنیده است

محیط پر از آدم های غریبه سرشناس است و من احساس غریبی می کنم به همکار باتجربه ام احترام می گزارم و کنار می ایستم تا خودش کارهای باقی مانده اش را پیش ببرد خیلی سر و صدا نمی کنم و خیلی هم اجتماعی و خوش مشرب ظاهر نمی شوم در راه خانم راننده کلی پر حرفی کرده و نگذاشته مرورهایم را انجام دهم و کمی احساس خستگی می کنم می دانم که آقای الف احتمالا مثل بقیه در اولین برخورد ارزیابی را شروع می کند و با این حال زیاد به او فکر نمی کنم

زمان که می گذرد و همکار باتجربه بالاخره محیط را ترک می کند اولین بیمارم وارد می شود و ناگهان از آن آدم خجالتی خسته دیگر خبری نیست دستم سریع است و مغزم سریعتر

به سرعت کاغذ ها پر می شوند و کارها انجام می شود بعد از چند دقیقه آقای الف می گوید فلان چیز را درخواست بده و با جمله داده ام مواجه می شود کمی بعد می گوید فلان چیز را بنویس و با جمله نوشته ام دست مریض است مواجه می شود همراه های زیاد را از بالای سر آقای الف دانه دانه به دنبال کارهای بیمار می فرستم و محیط خالی می شود اردر هایم که زیر دستش می رود می دانم که دیگر مرا مثل قبل نمی بیند

تیرخلاص آنجایی می خورد که جلوی پای مریض برای معاینه زانو می زنم یا آنجایی که در کمتر از چند ثانیه چیزی که تشخیص نداده بود را در مریض دیگری پیدا می کنم را نمی دانم ولی می دانم تیر خلاص می خورد و خیلی ساده بعد از ۲ ساعت آنچنان می درخشم که دیگر اما و اگری نمی ماند که این کارش درست است و جدا از آن درست حسابی هم هست

حالا رفتارها محترمانه تر می شود و میان شب هم بیدارم نمی کند و هوایم را مثل قدیمی تر ها دارد رفتارها رفته رفته صمیمی تر می شود و من هم به دختری فکر می کنم که شب گذشته سرش را روی شانه های ت گذاشته بود و تکان نمی خورد و حرف نمی زد و غرق لذت بود دختری که جایی درون من میان تمام این فشارها و تنشها همچنان زنده بود و وادارم می کرد لبخند بزنم

ورق برگشته بود و محیط پذیرش را از مدتها پیش آغاز کرده بود...

نوشته شده در شنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۴ساعت 10:14 توسط mahsa|

احساس غریبی دارم

احساس تنهایی دارم درست است که آدمها هستند و حسابی هم حواسشان به من بوده ولی هنوز هم...

دلم برای ک تنگ نشده اتفاقا آن خداحافظی قشنگ خیلی زیاد هم به دلم نشسته اصلا دیگر برایم به نظر مهم نمی رسد خوشحالم که دیگر خبری از آنها نخواهم داشت اطلاعات و بار اضافی بود که حذف شده

قرار آخر هفته هم گذاشته ام و اتفاقا خیلی هم به نظر همه چیز خوب پیش می رود

ولی این فشار زندگی فردی امانم را بریده و حقیقی است احساس خفگی داشتم و از خانه بیرون زدم اضطراب و خفقان اینبار خودش را به راحتی نشان داده وقتی موقع خواب تنش های عضلانی زیاد شد فهمیدم که حالم خوش نیست و باید بیرون بزنم

حالا وسط کافه ای درست نزدیک خانه نشسته ام و سیگاری که تحملش مشکل است را می کشم و فکر می کنم چرا اینهمه فشار... البته که هرکسی به جز من دلایلش را به راحتی می شمارد ولی دلیل اصلیش شلوغی و اضطراب مادری است که تمام زندگیم اینطور بوده و حالا به نظر ناموزون می رسد

خسته ام

نیازمند آرامشم

و باید خودم پیدایش کنم

با اینحال پیدا کردنش اصلا آسان نیست

فقط مجبورم جایی بیرون خودم را اصلاح کنم و بعد کارهای اصلی و بعد برگردم شاید شلوغی ها تمام شده باشد

شاید آماده تر باشم

نوشته شده در سه شنبه هشتم مهر ۱۴۰۴ساعت 19:25 توسط mahsa|

وقتی برای بوسه اول جلو می آید توان عقب کشیدن ندارم احساس شرم سراسر وجودم را گرفته ولی آنقدر خوب و شیرین است که بدنم از همان ابتدا راه را برای بدنش باز می کند و وقتی دستش روی گردنم حرکت می کند فقط یک خشونت آرام کافی است تا نه فقط جسمم که ذهنم هم برایش بیقرار شود

دفعه بعد بیشتر پیش می رود و من روی نفسهایم تمرکز می کنم دستانش پشت گردنم بین موهایم روی لاله گوشم...و بدنم انگار سالهاست با او آشناست دستم را روی بازو و بعد ساعدش حرکت می دهم تا آرام تر باشد و بگذارد کنار بکشم

می گذارد سرم را پایین میاندازم و لبخند میزنم قدرتش راحت و مردانه است آنقدر با وجودش عجین شده و آنقدر طبیعی است که اصلا شاید متوجهش هم نباشد خیلی راحت فقط با یکی دو بوسه غالب می شود و بازی به هم می ریزد از حالا دیگر می دانم که مهره ها را من نه بلکه او حرکت می دهد دفعه بعدی که به چشمانش نگاه می کنم آنقدر آرام و آسوده است که صد برابر بیشتر خجالت می کشم خیلی راحت و مطمئن است و من دیگر هیچ دفاعی ندارم ایندفعه خیلی واضح است که کار تمام شده...

وقتی می خواهم بروم برای بار سوم تاکید می کند که منتظر پیامم است و چشمی می گویم بدون نگاه آخر می روم اگر ببینمش ترک کردنش سختتر است دیگر نگران نیستم و راحتتر از حضورش و امنیتش لذت میبرم

دلم می خواهد بگویم دوستش دارم اما نمی گویم دلم می خواهد بداند پس از سالها جایی بیرون از خانه احساس امنیت می کنم و همه اینها به خاطر اوست ولی زود است نباید بگویم باید راحتش بگذارم که بتواند بدون عذاب وجدان و ترحم ارزیابی کند هرچند انگار ذهن او طور دیگری پردازش می کند و مثل من نگران ندیدن ها و در نظر نگرفتن ها و نسنجیدن ها نیست

عشق همینطور است بی هوا وارد می شود و مثل صاحبخانه رو به رویت می نشیند و ساده لوحانه است که او را به نبرد دعوت کنی وقتی آمد باید قدمش را روی چشمت بگذاری و سپاسگزار لطف زندگی باشی آنوقت است که دیگر جبر خاورمیانه و شرقی بودن و دلار ۱۱۱ تومانی هیچکدام ارزش نیم نگاهی هم ندارد چون خودت را در برابر عشق می بینی و می دانی تا زمانی که هست باید نگاهش کرد و لبخند زد و در وجودش رها شد

نوشته شده در یکشنبه ششم مهر ۱۴۰۴ساعت 2:21 توسط mahsa|

به نظر همه چیز در حال فروپاشی دوباره است

امشب یک قدم عقبتر رفتم

ح و م با من تماس گرفتند و گفتم باید مدتی از همه فاصله بگیرم

ک در جاده بود و به این خاطر هنوز به او نگفته ام

ولی احتمالا به زودی به او هم خواهم گفت

این یک قدم عقبتر برای همه بهتر است

از ابتدا هم تصمیم من همین بود

باید هرچقدرم که سخت باشد ساکت شوم و به زندگی خودم ادامه دهم و شاید هم همه چیز دوباره خراب شد

ویرانی نزدیک است و باید دل بکنم

برای خودم

مهم ترین دلیل شاید همین باشد

نوشته شده در جمعه چهارم مهر ۱۴۰۴ساعت 18:58 توسط mahsa|

نگرانتم

خیلی نگرانتم

کاش می شد جلویت را بگیرم که کمی عقبتر بایستی و کمی کمتر عجله کنی

ولی تو سر به هوا و بی پروایی و مثل همیشه عاشق کشف ناشناخته ها

حالا وسط این آشفته بازار چطور جمع و جورت کنم؟

میدانم نور رضایت بخش امیدی که بر ما می تابد به سبب بی پروایی و پاکی و آزادگی توست

می دانم که چقدر خوب و رهایی و همیشه با عشق بی رغیب یکه و تنها به دل ماجرا میزنی

ولی نگرانتم

که باز تو را نفهمند

که باز مجبور شوی پاسخگوی شکستهایت باشی

که باز ناامیدت کنند

تو را

تو که تنها امید من هستی

فرزند من هستی و از وجود من برای من هر بار می ایستی و من به سان مادری شرمنده و از پای افتاده فقط نظاره گرم که چطور دنیا هر بار تو را به آتش می کشد و تو باز از خاکسترها برای من پر میکشی

نگرانتم و با این حال توان منعم نیست

اما نترس

هرجا که سخت شد به آغوش من بیا

هرجا که تو را نخواستند به آغوش من بیا

که تو تا ابد اینجا امن و دوست داشتنی و خواستنی هستی

تو تمام منی

و من اینجا

تا به همیشه منتظر و مشتاق تو

نوشته شده در جمعه چهارم مهر ۱۴۰۴ساعت 16:51 توسط mahsa|

صبح به سختی از خواب بیدار می شوم

شب گذشته با تو سر شده و آنقدر سرخوش و سرحال بودم که خوابم نمیبرد

هرچقدرم سعی می کردم فایده نداشت نتیجه ساعتها بیداری با چشمان بسته و رویاپردازی درباره تو بود

هنوز نگرانم که در پی این آمدنت رفتنی باشد که مرا در دل تاریکی ها بیندازد

ولی خب به تو نگفته ام و آنقدر لذت زیاد شده که بیخیال احتمال رفتنت از وجودت لذت میبرم

شب گذشته کنارت پشت هم سیگار روشن کردم و تو به نظر کمی نگران رسیدی ولی نمیدانستی که برای من آنقدر لذت ایجاد کرده ای که مجبورم با سیگار خودم را استیبل کنم که مبادا...

دوست داشتم که زیر میز بزنم و ببوسم برایت دلبری کنم و اصلا فرداها هم مهم نبود اما دلم نمیخواست عاشقانه هایمان با شتاب درهم بریزد

صمیمیت آرامی که بینمان جا باز می کند آنقدر دلنشین است که نگرانم اگر مراقبش نباشم ...

آخر تو نمیدانی...

کنار تو بودن و تمایلم برای معاشقه با تو آنقدر زیاد است که اگر شروع شود شاید جای همه چیز را پر کند

به خاطر ندارم اینچنین بی تاب بوده باشم و چشم انتظار

وقتی دکمه اول لباست را به بهانه دیدن زنجیر دور گردنت باز کردم سرزنشگر درونم به سرعت دستم را پس خواست و نگذاشت لمست کنم

و من از شب گذشته در این فکرم که کاش انگشتانم کمی بیشتر پوستت را خط رویش موهایت را و شاید حتا کمی بیشتر ها را لمس کرده بود

تو نمیدانی چقدر سخت بود

و نمیدانی چقدر همان چند لحظه دیدن لذت بخش بود

از دیشب هرچه به پونه التماس کرده ام که کمی صبور تر باشد گوشش بدهکار نیست و از فکر هم آغوشی با تو کام می گیرد و بال و پر بیشتری به داستانش می دهد

هرچقدر به او گوشزد شده که خانم باشد و کناره گیری کند و صبر کند تا امنیت مقدم بر تمایلات جسمانی شود طوری رفتار کرده که انگار چیزی نشنیده و همه اینها خزعبلاتی بیهوده است

دوست داشتنت را آغاز کرده و دیگر متوقف کردنش ممکن نیست

و چنان شهوت و عشق در هم آمیخته که همه ما به جز او و شیطنت هایش شرمگین شده ایم...

نوشته شده در جمعه چهارم مهر ۱۴۰۴ساعت 9:9 توسط mahsa


آخرين مطالب
» ای غریبه تو برام آشناترینی
» اینجاست
» دختری که کنار ساحل دراز کشیده بود
» ت
» دختری که سرش را روی شانه ی تو گذاشته بود
» کمی ساکت تر کمی آرام تر
» ت
» عقبتر
» مادر
» اولینها
قالب برای بلاگ