حقیقت دور

حقیقت دور

تمام عمرش یک سال کمتر از سن فعلی من بود

و تمام شد

رفت

به راحتی و در جوانی محض از بین رفت

حالا چه می شود؟

الان کجاست؟

اصلا هست یا تمام شد؟

لعنت به ایمانی که قوی نباشد

لعنت به ایمانی که نباشد

کاش مطمئن بودم که هنوز هست...

میان این فکر ها خوابم می برد

صبح روز بعد چیزی یادم نیست

روپوش سفیدم را می پوشم و به طرز معجزه آسایی لبخند می زنم

از اینکه می پوشمش خوشحال هستم

وارد راهروهای همیشگی می شوم

روز پس از تعطیلات است و از همیشه خلوت تر است

محیط می شکند

صورتش را میان دستانش گرفته و می گرید

مرد میانسالی که اطرافش پر از آدم های دیگر است

همه سیاه پوشیده اند

چرا؟

می دانستند که مرده؟ یا می دانستند که خواهد مرد؟ شاید هم به خاطر اربعین است...

چرا پیش از مرگ سیاه پوشیده اند؟ اصلا کسی مرده؟ 

آموزش های سفت و سخت اخلاقی به ذهنم هجوم می آورند

لبخند نزن 

احساسی را نشان نده

فقط رد شو

عبور می کنم

و محیط همچنان می شکند

میان انواع مختلفی از درد ها 

شاید ما هم می شکنیم

یا شاید شکسته ایم

بارها

و بارها

 راه بازگشتم را تغییر می دهم

و مثل همیشه وجودشان را انکار می کنم

و مثل همیشه داستان در ناخودآگاهم ادامه می یابد

این نخستین متن است

این نخستین هجوم واقعیت است.

نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۸ساعت 18:21 توسط mahsa|

فقط یک لحظه می خواهم که سرم را روی شانه ات بگذارم 

 هیچ نگویم و هیچ نگویی

آرام شوم 

وتو مثل همیشه دستم را نوازش کنی

 

 

نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۸ساعت 0:24 توسط mahsa

تو عشقت را با آمدن ها ثابت کردی... 

 

نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر ۱۳۹۸ساعت 0:10 توسط mahsa


آخرين مطالب
» ای غریبه تو برام آشناترینی
» اینجاست
» دختری که کنار ساحل دراز کشیده بود
» ت
» دختری که سرش را روی شانه ی تو گذاشته بود
» کمی ساکت تر کمی آرام تر
» ت
» عقبتر
» مادر
» اولینها
قالب برای بلاگ