حقیقت دور
  حقیقت دور
 
  
 ما خودمان را له می کنیم و "اینگونه ببین چنگ بر آسمان می زنم بی محابا" ما به اسارت تن می دهیم و دست زندانبان را می بوسیم همه ما مازوخیسم نداریم اما همه برده می شویم تو را به مردانگی نداشته ات قسم رهایش کن اگر نمی توانی درست دوستش داشته باشی برای یک بار هم که شده از چیزی که میخواهی دست بکش اصلا بزرگ مرد از حقت دست بکش رهایش کن تا نفسش را هر شب از عشق نبری نفس هایش به شماره افتاده بود چون تو را دوست داشت و تو نمی خواستی حرف بزنی بودنش را انکار می کردی رهایش کن کلیشه های جنسی شما  طرز تفکرش را ساخته خودش را گناهکار می داند اگر بزرگ مرد دیگری بر من خشم نمی گرفت خودم دستت را می بوسیدم که یا زنانه دوستش داشته باشی یا  رهایش کنی میان این دو نگهش ندار رحم کن تمام زندگیش را با تمام زندگیش شدن نگیر ما نه! من  به زانو افتاده عاشقم ولی عشق شاخه گلی است   نوازش  شهوت رهایی است بترس از روزی که بایستد بترس از روزی که تو را نخواهد بترس از روزی که دخترت باشد و  به اسارت تو در آمده باشد نخواه که مرد باشی فقط انسان باش...   "عاشق شدن زیر خط خطر"   من از تنهایی متنفرم ولی بازم خیلی وقتا تنهام مثل امشب مثل شبایی ک مهم نیست چقدر نمیخوای ب هرحال روز میشن مجبوری ب زندگیت و روالش ادامه بدی لبخند بزنی و احمق ب نظر برسی خودم میدونم حرفام براشون مهم نیست ولی بازم حرف میزنم هیچکس شاید واقعا منو نخواد ولی خب دوروبرشون هستم میدونی گاهی نمیدونم چی میخوام و چرا میخوام من همیشه آدما رو خواستم ولی گاهی پس زده میشم من فقط کاری رو انجام دادم ک فکر میکردم درسته الانشم تمام عواقبش متوجه منه بدن من قراره ک مواجه بشه با پیامدش دیگه نمیدونم چی عارضه است و چی تلقینه ولی سرزنش میشم ب خاطر چیزی ک تاوانشو در نهایت خودم میدم من به تنها بار رو ب دوش کشیدن عادت کردم کمک نداشتن همین... اینم تموم میشه بازم با یه لبخند احمقانه سمتتون برمیگردم
| قالب برای بلاگ |