حقیقت دور
  حقیقت دور
 
  
 هر سال روز تولدم می نوشتم امسال نشد انگار فرصت کوتاه بود بعد از ۷۲ ساعت کشیک ۳ تا کار اساسی کردم  خوابیدم  از شدت ضعف بیدار شدم غذا خوردم حمام و ناگهان تمام روز گذشته بود خواستم روز خاصی باشد ولی نبود  مهم نبود من ۲۶ ساله شدم و دنیا به سرعت در جریان بود. درد درد و باز هم درد گریه می کرد دستش را گرفته بودم و گریه می کرد و من دیدم که بخشی از وجودش که خیلی دوستش داشت سقط شد نگاهم را به سمتش برگرداندم هنوز نمی دانست و من ناباورانه دیدم که تنها امیدمان از دست رفت همان نوری که قرار بود از پس تاریکی ها بیاید همان حال خوشی که پس از مدتها آمده بود رفت کسی که قرار بود مرگ عمویمان را قابل تحمل کند می خواستم گریه کنم ولی نشد  دیدمش به خودش هم نشانش دادم و از اتاق رفتیم حقیقت بود درست جلوی چشمانمان اتفاق می افتاد دیدم که ضربان قلب بچه را پیدا نکردند و ما هر چه سعی کردیم هیچ چیز درست نشد گفت بچه ام صبر کرد پونه بیاد بعد رفت که تنها نباشم ۲۴ ساعت گفتند و گفتیم چیزی نیست ولی بود  مرگ و درد ما را فرا گرفت  یکبار دیگر فرو ریختیم  میان ویرانه هایمان ویران شدیم ترسیدیم و هیچکاری نتوانستیم بکنیم همه چیز را برایش توضیح دادم و همه چیز تمام شد هیچ داستان خوشی و هیچ نوری و هیچ امیدی و هیچ حس خوبی و هیچ معجزه ای در کار نبود هیچ نبود تنها ما ماندیم با دنیایی که پیش از این هم به نظر همین شکل بود  نه چیزی اضافه شد و نه چیزی کم شد اما همه چیز تغییر کرد  
| قالب برای بلاگ |