حقیقت دور
حقیقت دور
اسامی خوانده می شود و بالای سن می روند و من نشسته ام از دور می بینم که چطور تک تک آدم هایی که می شناسم بالا می روند و من ... من نظاره گر هستم من کنار مهناز و شوهرش نشسته ام و فارغ التحصیلی دیگری را نظاره می کنم در حالی که هنوز راه بسیار دارم و انگار قرار نیست تمام شود در حالی که من بین این رفتن ها تمام می شوم تمام می شوم؟ اشک هایم سرازیر می شوند و من...قابل باور نیست ولی من گریه می کنم با این که در این لحظه هیچکدام از اینها در ذهنم نیست و فقط برایش خوشحال هستم اما گریه می کنم انگار جایی در ذهنم دیگر طاقت اشک نریختن ندارد مهناز متوجه می شود ولی می گذارد جمعش کنم ولی جمع نمی شود تمام نمی شود قطره قطره انگار سرازیر شده و دیگر قابل کنترل نیست... روزی که مهناز رفت... روزی که فاطمه... روزی که نیوشا... روزی که تو...
| قالب برای بلاگ |