حقیقت دور

حقیقت دور

به من زنگ زدی و پرسیدی : خوبی؟

و من بازهم خوب نبودم و گفتم خوبم

نه به طور فرضی بلکه جسمم خوب نیست اما نگفتم

چرا؟ چون انگار نگفتن آسانتر است

تو هم نمیخواهی بشنوی اگر می خواستی بیش از ۴۱ ثانیه وقت می گذاشتی

تو از من فقط زنده بودنم را می فهمی بقیه را از حرف دیگران استخراج می کنی و کمی هم از شواهد موجود کمک می گیری

ولی...

چه کسی من را بهتر از من می شناسد؟

چه فرقی می کند بدانی یا نه

کاری از تو ساخته نیست 

اما آیا همیشه ساخته نیست؟ 

چرا، گاهی نیاز دارم اما به جایش یک جای خالی یا انصراف از پیگیری قرار می دهم

من

برای تمام حرکات مهم زندگیم نیاز به اجازه مردی دارم که گرچه دوست داشتنش قابل انکار نیست اما حداکثر ۲ دقیقه از زندگی ام را در هفته شریک می شود

من نیاز به اجازه قانونی و غیر قانونی مردی دارم که با ۴۱ ثانیه شناخت باید برای تمام زندگیم تصمیم بگیرد

هر کار بخواهم می کنم

اصلا به خاطر همین کیلومترها دور شدم...

نوشته شده در سه شنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 19:14 توسط mahsa|

چیزی در من شکسته 

درمان نمی شود

نمی دانم چیست

نمی شود فهمید چیست

میدانم دلم برایت به اندازه دریا تنگ شده

میدانم عشقت واقعی است

میدانم فاصله ها واقعی است

میدانم که یا نمی شود

یا سخت می شود

کورکورانه ادامه می دهی

ادامه می دهم

ادامه می دهیم

این داستانها را پایانی نیست

عشق 

و تمام خاطراتمان

و زندگی ما

انتخاب ما است

خودم انتخاب کنم و اشتباه باشد

بهتر است تا برایم انتخاب کنند

این جا نقطه پایان است

این چرخه تکرار نخواهد شد

خودم

تصمیم می گیرم

احساس گناه

احساس تنهایی

دوست داشته نشدن

هیچ چیز تاثیری ندارد

اینبار قرار نیست بازنده باشم

نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 13:0 توسط mahsa|

کاش میتونستی منو ببینی

منو

بیرون خودت

بیرون دنیات

بدون در نظر گرفتن خودت

اونوقت میفهمیدی دارم چه زجری می کشم

که هنوزم خورشید طلوع میکنه و آدم آهنی کارهاشو انجام میده

ولی از درون خالیه

پوچه

حتا نمیفمه چرا به اینجا رسیده

نوشته شده در جمعه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 1:8 توسط mahsa|

ورود آقایان به همه ی اتاق ها ممنوع بود و یک کاغذ بزرگ هم روی در چسبانده بودند و با خط خوش نوشته بودند ورود آقایان ممنوع

 

اما مرد های زیادی آمده بودند و خیلی ها پشت در می ایستادند تا بیرون بیاید

خوشحال بودند

همه خوشحال بودند

زنهای تنها اما

حالشان را نمی شد فهمید

گرمشان بود

به سختی سرما خورده بودند و سرفه های بدی می کردند

از اینکه نوبتشان نمی شد کلافه بودند

از نشستن طولانی با شکم بزرگ خسته بودند

چندمین بچه بود و اینبار دیگر حوصله این قرتی بازی ها را نداشتند

و یا

عصبی به رو به رو نگاه می کرد تا با کسی همصحبت نشود و برای اولین بار در زندگیش نمیتوانست جلوی تکان دادن پای راستش را که روی پای چپش بود بگیرد.

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 9:54 توسط mahsa|

وقتی میبینی به روزی میفتن ک تو رو به اون روز انداختن

 

وقتی درد دلش رو میشنوی و آرومش میکنی

و فقط از خودت میپرسی ک چطور دنیا اینطور می چرخه؟

چرا بهش خوبی میکنی؟

آدم ها فرق می کنن و تو طرف دختر ماجرا رو گرفتی با اینکه اون زمینت زد

و من

هر روز براتون میجنگم

برای خودم و برای شما

گاهی ایتطور و گاهی طور دیگر

نوشته شده در دوشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 1:31 توسط mahsa|

به دنبال یک کوله پشتی بزرگ بودم با هم وسط بازار سنتی شهر بودیم و بعد به ذهنم رسید خندیدم و گفتم : ((ما اومده بودیم بازار وسط راه یهو ایستادم و اطرافمو نگاه کردم نمیدونستم کجای بازاریم بعد م گفت فداش بشم که گمشده!))

کوله پشتی نخریدم! 

نوشته شده در یکشنبه یکم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 23:8 توسط mahsa|


آخرين مطالب
» ای غریبه تو برام آشناترینی
» اینجاست
» دختری که کنار ساحل دراز کشیده بود
» ت
» دختری که سرش را روی شانه ی تو گذاشته بود
» کمی ساکت تر کمی آرام تر
» ت
» عقبتر
» مادر
» اولینها
قالب برای بلاگ